Latest Entries »

چه خوب ميشود آن لحظه اي که ميخندي
ودرب قلب مرا روبه غصه ميبندي
زکوچه هاي دلم همچو پادشاهي مست
به طرز عشوه و باجلوه اي زخرسندي
عبور ميکني ومات ميشود چشمم
وميخري دل من را به برق لبخندي
ازآن دقيقه که چشمانمان به هم آويخت
زمانه گفت خدايا چه نيک پيوندي
خرد نهادبه قلبم محافظي ازشک
وآزمود به آن هر کليدو هربندي
ولي چه ساده ربودي شبانه قلبم را
بگو چگونه ربودي و باچه ترفندي
تو از بهارو بهشتي،من اززمستانم
تو ايزد پسر ماه عشق،اسفندي
ازعمق سينه بگو آشناي دردغريب
که تا هميشه به آئين عشق پابندي
چقدر باتو دل انگيز ميشود تکرار
چه خوب ميشود آن لحظه اي که ميخندي

قصه منو غم تو

چهارفصل دلم شد اسير يك شب تو

زبانه مي كشد ازعمق سينه ام تب تو

گريست ديده ي من ربع قرن تاشايد

گذركند دوباره زكنعان وهم مركب تو

زدي به تازيانه ي غم بردل نگونبارم

جزاي عشق چنين است پيش مذهب تو
شررفكند به جان،برق كوكب رويت

اگرچه سوخت وجودم،فداي كوكب تو

ولي توغافل ازاحوال اين دل مائي
 دلي كه سوخت درعطش سوزناك تنهائي
بهار آمدو اين خسته دل بهاري نيست
قرارندارم و اين فصل بيقراري نيست
گرفته ام به دست چراغي و عشق مي جويم
ولي ميان مردم اين شهرو عشق كاري نيست
اسير بند بند وجودت شدم ولي افسوس
ز بند مرد افكن عشقت ره فراري نيست
ازآن زمان كه نهادي قدم به بزم دلم
ميان بزم دلم جز نواي زاري نيست
ولي توغافل ازاحوال اين دل مائي دلي كه سوخت درعطش سوزناك تنهائي

دوباره یاد تو…


شبی غمگین، شبی طوفانیو سرد
شبی خیس از عرق،پوشیده از درد
دوباره یاد تو،عریان و حیران
میان تار و پودم ریشه می کرد
نمی دانم به دنبال چه بودی
چه چیزی نام من را یادت آورد
چرا بار دگر با خنجر از پشت
زدی بر قلب این تنهاترین مرد
ازآن روزی که چشمت برمن افتاد
دلم خونین شدو شد چهره ام زرد
و دیگر بعد تو جایی ندارد
که شب را سر کند این قلب شبگرد

سرانجام من و تو…

مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم ازین دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرشکی هم فشاندی
گذشت از من ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی
فریدون مشیری

مرگ من روزی فرا خواهد رسید :
در بهاری روشن از امواج نور… در زمستانی غبارآلود و دور… یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید:
روزی از این تلخ و شیرین روزها… روز پوچی همچو روزان دگر… سایه ی زامروزها، دیروزها
دیدگانم همچو دالانهای تار…. گونه هایم همچو مرمرهای سرد …ناگهان خوابی مرا خواهد ربود… من تهی خواهم شد از فریاد درد
می خزند آرام روی دفترم… دستهایم فارغ از افسون شعر… یاد می آرم که در دستان من… روزگاری شعله می زد خون شعر
خاک می خواند مرا هر دم به خویش… می رسند از ره که در خاکم نهند… آه شاید عاشقانم نیمه شب… گل بروی گور غمناکم نهند
بعد من ناگه به یکسو می روند… پرده های تیرهء دنیای من… چشمهای ناشناسی می خزند… روی کاغذها و دفترهای من
در اتاق کوچکم پا می نهد… بعد من، با یاد من بیگانه ای… در بر آئینه می ماند بجای… تارموئی، نقش دستی، شانه ای
می رهم از خویش و می مانم ز خویش.. هر چه بر جا مانده ویران می شود…
روح من چون بادبان قایقی …در افقها دور و پنهان می شود
می شتابند از پی هم بی شکیب… روزها و هفته ها و ماه ها… چشم تو در انتظار نامه ای… خیره می ماند بچشم راهها
لیک دیگر پیکر سرد مرا… می فشارد خاک دامنگیر خاک!… بی تو، دور از ضربه های قلب تو… قلب من می پوسد آنجا زیر خاک
بعدها نام مرا باران و باد…نرم می شویند از رخسار سنگ… گور من گمنام می ماند به راه… فارغ از افسانه های نام و ننگ
فروغ فرخزاد

این روزها امان دلم را بریده است
اوئیکه حجم خاطره ام را اسیر کرد
هر روز تازه می شود از عشق تازه ای
آری همانکه قلب مرا زود پیر کرد
اوئیکه مانده بود به راهش دو چشم من
در ازدحام شک و هوس ساده گیر کرد
چشمم به شوق دیدن او خواب را ندید
او خواب ماند از پس خوابی و دیر کرد

آری نگار نازنین،دنیا مکان عشق نیست
در این سرای بی کسی،بر عاشقان باید گریست
هرکس که از ره میرسد لاف محبت میزند
تا دل به عشقش میدهی،با خنده گوید عشق چیست!
قسمت برین شد تا ابد در عشق سرگردان شوم
اما بدون همنفس چون میتوان یک لحظه زیست؟
این را بدان عشق و هوس همسایه ی یکدیگرند
تشخیص فرق این دوتا، ابهام تلخ زندگیست

ناخوانده پاره شد ورق عشق ما دوتا          له شد غرور و خواسته هایم به زیر پا

راز و نیازهای دلم را به سادگی            آوردم و نثار تو کردم چه بی ریا

هر روز رنگ چهره ی تو جور دیگریست           شک کرده ام به ماهیت رنگ و چهره ها

از بس سپید آمد و آخر سیاه رفت           ذهنم هراس دارد از اجسام و سایه ها

هر چهار آس به دستم نشسته بود اما         حاکم تو بودی و خواندی تو دستهایم را

آنقدر از تو دروغ و دغل نصیبم شد           شک کرده ام به یافتن عاشقی درین دنیا

اما بدان که اگرچه تمام من بودی            مردی و سوخت آتش نفرت تمام یاد تورا

ختم کلام گرچه شدی محرم شب و روزم               اما بدان که نبودی تو لایق دل ما